علیرضا هاشم‌آذر





در زندگی بعدی، کاش می‌شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بی‌جان و مرده باشم و آن‌گاه راه آغاز شود.

در خانه ای از انسان‌های سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی‌ام را جمع کنم. و سپس، کار کردن را آغاز کنم.

روز اول، یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان‌تر خواهم شد. آن‌گاه برای دبیرستان آماده‌ام؛ و سپس به دبستان می‌روم و آنگاه کودک می‌شوم و بازی می‌کنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوان‌تر می‌شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آن‌گاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه‌ور خواهم‌شد. و سپس با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم!

"وودی آلن"

 

حالا که اینگونه نیست، شاید بهتر باشد جور دیگری به زندگی نگاه کنیم! جور دیگری لبخند بزنیم و به روزهای خوب امیدوار باشیم!






 

برای آن دسته از آدم‌های اهل دلی که فوتبال را ورزشی سرشار از جنگ می‌دانند، واژه‌ای مثل ژانویه، همیشه با بازی‌های جذاب لیگ جزیره همراه است! اما آن‌هایی که از غافله کلا بی‌خبر‌اند و احیانا معتقداند که فوتبال نه تنها ورزشی مزخرف، که هوادارانش نیز انسان‌هایی کودن تشریف دارند، بدانند و آگاه باشند که زندگی یعنی دویدن، دویدن و باز هم دویدن برای توپی که هر چهار روز یکبار، داوری است میان برنده و بازنده‌؛ آن هم در آغاز سال میلادی که از قضا مصادف است با ایام خوش امتحانات پایان ترم هر ترم(!)!

ادامه مطلب


 

پیش‌نوشت اول: انتخاب این موضوع خیلی ناگهانی و صرفا بعد نوشتن چند خطی اراجیف در متمم رقم خورده است و شاید در ادامه، هیچ‌گونه پیوستگی معنایی با مطالب نداشته باشد!

پیش‌نوشت دوم: سعی کرده‌ام هر آنچه در ادامه می‌آید، بدون بازخوانی خاص یا خود سانسوری نوشته شوند تا درست بدانم که از چه می‌گویم.(اگر اصلا چنین امکانی مقدر باشد!)

ادامه مطلب



پیش‌نوشت اول: فیلم را به دعوت مهدی آن‌هم در معیت یکی از بهترین آدم‌های این چند وقت اخیر، آقا میلاد گل، دیدیم!

پیش‌نوشت دوم: خواندن این خزعبلات به انضمام چند خطی هنرپراکنی ناشیانه، لذت فیلم را از بین نخواهد برد! پس با خیال راحت "نخوانید"!


ادامه مطلب


عشق را ساحت‌هاست!

اما برترین، همان عشق حقیقی است!

چیزی عجیب! سخت عجیب !

چیزی که توصیفش تنها به دیوار کوبیدن سری است که سودای عاشقی دارد!

چیزی که اگر نباشد، چنان بر نبودش می‌گریند که توگویی عالم به سرانجام رسیده است و اگر باشد، چنان آرامشی تو را و تمامیت تو را فرا می‌گیرد که انگار جهان سال‌هاست که به پایان رسیده است و تو فارغ‌بال از تمام اوهام و ایهام و ابهام، کنون، در کنج گرم چوب‌کلبه‌ای در دل جنگل کز کرده‌ای و موسیقی نیم‌نواخت آتشی در کنار چشمانت، با صدای یار درهم آمیخته طوری که روح از ابدان جدا افتد و سیر کند جهانی دیگر را!

عشق راستین، چیزی عجیب‌تر از تب و تاب‌های گاه و بی‌گاهتان است! چیزی بس زیبا‌تر، عمیق‌تر و آنقدر آرام‌تر که تیک تاک ساعت به احترامش لحظه‌ای می‌ایستد و جهان را برای قدری در سکوتی شیرین به دور از تمام زشتی‌ها، در آرامشی عمیق غرق می‌کند!

آری عشق راستین آنقدر زیبا و زیبا و زیبا و زیبا‌تر است که جهان در برابرش تنها تبسمی است کوتاه، حال آنکه عشق در وجودت، به سان قهقهه‌ای است از عمیق‌ترین کنج دل!




پی‌نوشت۱: بگذار تمام قواعد عالم را به هم بریزم، تنها برای تو، که زیباترین زیبایی عالمی! برای تو که دوست‌داشتنی‌ترین مخلوق خداوندی! برای تو که هرچه بگویمت، حسن‌ات در کلام نگنجد و ‌روحت، چنان عظمتی‌است که مرا توان توصیفش نیست!


پی‌نوشت۲:

گفتی ز عشق، بیش مرنجان مرا، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست»


پی‌نوشت۳: نمی‌دانم چگونه‌اید، اما، عشق حقیقی را تجربه کنید پیش از آنکه خیلی دیر شود! فرقی نمی‌کند عمر دنیایتان چقدر باشد، یک روز یا یک قرن، پیش از آنکه خیلی دیر شود، به فکر گنجشکک‌های حیاط خانه‌تان باشید!




ایستاده‌ایم!

دوشادوش!

آنقدر نزدیک که صدای زیبای نفس‌های شمرده‌شمرده‌ات را با چشم‌هایم می‌شنوم!

خیره‌ای؛ به روبرو!

به قابی از آفتاب!

عکسی از جنس مهتاب!

یک نقشِ رنگارنگِ دیواری!

با رنگ‌هایی مملو از شادی!

و آن‌قدر عمیق در آن‌ها غرق شده‌ای که هیچ دلم نمی‌آید سکوت را بشکنم!


به نگاهت خیره‌ می‌شوم!

حتی پلک هم نمی‌زنی؛ تا مبادا تلؤلؤ زیبای رنگی را از دست بدهی!

اشاره می‌کنی!

خودت را!

دخترکی زیبا، با موهایی بلند، در میان جاده‌ای در دل جنگل!

کمی آن‌طرف‌تر!

دیو‌انه‌ای در بلندای کوه‌ها!

مرا!


تبسمی بر لب‌هایت نقش می‌بندد!

دلم می‌لرزد و هزار بار عاشق‌تر می‌شود!


هنوز خیره، زل زده‌ای!

به رنگ‌ها!

به شادی‌ها!

به روزهای خوبی که انتظار دنیایمان را می‌کشد!


و من هنوز به نگاهت، خیره‌ام!


شاد باش و شاد بمان!

ای زیبا‌ترین دنیای رنگارنگم! 


نشسته‌ایم، کنار هم، با هم، اما هر یک از دنیایی که سال‌های زیادی با این زمین خاکی فاصله دارد!

نشسته‌ام، صادقی می‌خواند! میلاد بلند بلند از یخچالی تشکر می‌کند که همیشه آب داشت!

مهدی به شوق چند دقیقه‌ای گفتن از زندگی‌ای که دیگر وجود ندارد و درست چند ساعتی پیش از خشت های من به قهقرا رفته است، با آبی به سردی این روزهای زندگی‌اش، دوش می‌گیرد!

علی، چند متر آن‌ور تر از پنجره‌ای رو به دنیای آدم ها نشسته است و از دنیایی میخواند که شاید همین چند ساعت پیش پا به این دنیای زشت-زیبا گذاشته است! با چیزی در گوش و آهنگی که نمی دانم از چه میگوید! از درد کدام عاشق یا از رنج کدام دوست!

امیرمهدی با گیتارش کلنجار می رود! زخمه می زند و مرا به روزهای خوش سه‌تار نواختنم می برد و غصه خوردن، غصه خوردن و بازهم غصه خوردن!

چیزی در کنارم می نالد! دیگر صدای صادقی نیست! نوای پترلینی است که نرم نرمک روحم را می بلعد و دوباره در دنیای آدم های فضایی متولدم می کند!

صدای ماشین لباسشویی می‌آید! بلند بلند داد میکشد که کارش تمام شده است! آبگرم کن روشن می‌شود و میلاد در گوشی اش غرق! لرزش گوشی از خواب می پراندم! تویی و سوال های سخت و آسانت و منی که می‌کوشم تا دلخوری‌ات را ذره ذره از خاطرت محو کنم تا فردا به جای اخمت، لبخندت را نظاره‌گر باشم!

چایکوفسکی می نوازد و من جز تو چیزی نمی فهمم!

صدای آواز‌ امیر مهدی با شر شر آب حمام چیزی زیبا تر در گوشم زمزه می کند! چیزی مثل زندگی! کنار آدم‌هایی که مرا بیشتر از خودم می شناسند و تنها همین بودنشان آنقدر برایم لذت بخش‌تر از تمامِ بودن‌های زمین و زمان است که هیچ چیز نمی‌تواند جایشان را پر کند!

باز هم لرزش و این بار چهره درهم کشیده تو که انگار دل نداری قدری بخندی و باز هم من که این بار بیش از پیش، مصمم‌تر از قبل، برای تو و زندگی ام خواهم جنگید.



به نظر من، هرکتابی داستانی نا‌‌نوشته دارد! داستانی که از ثانیه‌ای در گذشته شروع شده است و تا روزها بعد از خواندنش ادامه‌ می‌یابد! داستانی مملو از عشق، شادی، غم، خنده و گریه و بسیاری احساسات قریب دیگر که هر یک در خطی از داستان اصلی کتاب رقم خورده‌اند تا داستان نانوشته‌ی کتاب را روایت کنند!

!زین پس، تا آنجا که دستانم یاری کنند، از کتاب‌ها، قصه‌هاشان و داستان‌های نانوشته‌شان برای‌تان خواهم نوشت

کتاب این هفته:  عشق و چیز‌های دیگر»

ادامه مطلب



پیش‌نوشت: فکرش را بکن، بیایی، ببینی، بخندی و بعد ناگهان تمام ستون‌های ویران‌شده‌ی زندگی‌ات، یک‌جا، سرپا شوند و تو به خودت بگویی، ای بابا، دنیا هنوز خوشگلیاشو داره!

چرا دروغ، راستش اصلا فکرش را نمی‌کردم این‌بار، اینقدر زود از نبودن، خسته شوم! اما این اتفاق شیرین، قطعا طعم دوباره نوشتن را دگرگون خواهد کرد! باشد که همیشه شاد باشیم!

ادامه مطلب


به نام خدا



 پیش‌نوشت: به احتمال فراوان کتاب را خوانده‌اید! چون در کل امروزه روز خواندن کتاب‌هایی که ناگهان بولد می‌شوند، در میان خوانندگان ما رواج عجیبی پیدا کرده است که البته چیز بدی هم نیست! به هر حال، هم از روی علاقه، هم به خاطر قولم به تو و هم برای خالی نبودن عریضه، خودم را متعهد به نوشتن این چند خط راجع به کتابی کردم که همین ده دقیقه پیش حدودا خواندنش تمام شد.


ادامه مطلب



با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

از آسمــان بــه دامنــــم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمــــام گلهـــــــا بوییده ام تــــو را

رویای آشنای شب و روز عمــــر من!
در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

از هــــر نظر تــــــــو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعـــاره و تشبیه برتــــری
با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را.


مرحوم قیصر امین‌پور

"و زیبایی این جنگ نابرابر، این زندگی بی‌انتها، در لحظه لحظه، بودن و از تو سرودن خلاصه می‌شود! عاشقانه، دوستت دارم ای برتر از خیال و قیاس و ماه."


به نام خدا


قبل از ما هزاران نفر، هزاران هزار جلد کتاب خوانده‌اند و پس ما نیز همین خواهد بود! در کل، شاید کتاب بهترین رفیق آدمی در بسیاری از لحظات زندگی باشد! دوستی که صرف نظر از آنچه که هستی، جدای از تمام افکار و احساساتت، تو را به ماورای خیال می‌برد و روحت را هرچند سرد، آنقدر صیغل می‌دهد که تصویری شفاف از حیات به دست آوری!

ادامه مطلب


سلام و دو صد سلام


خواستم خیلی شیک و مجلسی بازگشت غرور آفرین خودم به عرصه پوچ نویسی روزانه رو توی بوق و کرنا کنم که مبادا خیال کنین من به راه راست هدایت شدم که ازین خبرا نیست و من تا آخرین نفس در برابر هدایت شدن مقاومت خواهم کرد مگر اینکه خود راه راست به سمت من کج بشه که خودش در نوع خودش میتونه من جمله معجزات عالم بشریت باشه که اگر چنین بشه بعدش میتونم حتی ادعایی هم در زمینه ی ارتباط با عوالم بالا بدون مصرف هرگونه ماده ی نابی داشته باشم که با توجه به شناختی که از خودم دارم قطعا اینکارو میکردم و میکنم و احتمالا خواهم کرد!

بگذریم ازین همه صغرا کبرا کردن، خواستم بگم اینقدر سست اراده بودم که بعد یازده روز تصمیم گرفتم باز هم بنویسم و ازین به بعد این شما و این هر روز نگار های خوشگل موشگل من البته مثل همیشه به زعم خودم!

 با آرزوی لبخند!

اینم عکسی کمتر دیده شده از من در حال برگشتن به سوی پوچ نویسی!

فقط سوال اینه که من اونی ام که لباسش خوشگله یا اونی که شاخاش بزرگه!؟ :)

نظر شما چیه!؟ #بی‌مزه‌ترین_سوال_تاریخ



پیش‌نوشت: هرچند هیچ گاه علاقه‌ی وافری به دیدن فیلم نداشته‌ام، اما چیزهایی هست که دیدن یک فیلم را از هر چیز دیگری برای آدمیزاد لذت بخش‌تر می‌کند؛ مثل یک همراه دوست‌داشتنی، یک داستان عالی، یا یک خاطره‌ی به یادماندنی! و این یکی، یکی از آن صدها داستان عالی است که طعم زندگی را زیر دندانت می‌آورد.

 

ادامه مطلب


پیش‌نوشت: پیشاپیش به خاطر لحن عامیانه متن پوزش می‌طلبم!

 

بیشتر از یکساله که اینجا، هر از چند گاهی، چیزایی نوشتم! شاید اگر بخوام راجع به دامنه‌ موضوعاتش بگم، یه چیزی توی مایه‌های از شیر مرغ تا جون آدمیزاد، برازنده‌اش باشه! این خودش نشون میده که چقدر پرش ذهن و درگیری فکری‌ام توی این یک سال، زیاد و وحشتناک بوده! از وقتی که توی هر روز نگار، هر روز نوشتن رو شروع کردم هم، این پرش فکر بیشتر خودشو نشون داده! کاری به این مسائل ندارم! به هر حال، بعد از یک سال، تصمیم گرفتم که تغییری توی رویه زندگیم ایجاد کنم! اینکه اینجا جار زدنش کار درستی هست یا نه رو هم نمیدونم! اما به هر حال، تصمیمی هست که گرفتم و به هیچ وجه قصد ندارم در انجامش کوتاهی کنم! خیلی از جزئیاتش هنوز مشخص نیست و احتمالا تغییرات وحشتناکی خواهد بود، اما اصل و اساس خاصی داره که نشئت گرفته از کل چیزهایی هست که توی یازده سال اخیر زندگیم یاد گرفتم! از همه‌ آدمها، حتی اونهایی که روزی شاید فقط در حد یک سلام و علیک خشک و خالی باهاشون هم صحبت بودم! به هر حال چیزی که در مورد وبلاگم مشخصه، اینه که ازین به بعد چیزی به اسم هر روز نگار وجود نخواهد داشت! البته نوشته های تا امروزم رو آرشیو نگه می‌دارم و از

اینجا قابل دسترس هست! دیگه علاقه‌ای به انتشار موسیقی‌های مورد علاقه‌ام هم ندارم! جای اون شاید هر از گاهی اسمی از چندتاشون کنار هم دیگه ببرم تا این باری که واسه انتشارشون رو دوش خودم گذاشتم، یکم سبک‌تر بشه! عنوان وبلاگ، محتوای اون، و نوشتن از یک سری از مسائل مثل فیلم یا کتاب‌ها خیلی محدودتر شاید بشن! شاید بیشتر به خاطره‌نگاری منسجم و ثبت اصل وقایع بدون تحلیل منظقی یا احساسی اون‌ها رو بیارم. شاید اینجوری از بت خودساخته‌ای که توی این سال‌ها گرداگرد اون طواف کردم، دور بشم! حکایت شتر پیامبر و باخت آخرش توی مسابقه‌ی نهایی!

 

پی‌نوشت: یادمه یه بار راجع به تغییر نوشتم و حالا دارم خودم بهش عمل میکنم! شاید لحظه‌ی مرگم، این تنها دستاوردی باشه که بتونم راجع بهش با افتخار حرف بزنم و به خاطرش از خودم متنفر نباشم.



 

نکته مثبتِ کم فیلم دیدن یا حتی کم کتاب خواندن در این است که همان چند ساعتی که برای سرگرم کردن خودت هزینه می‌کنی، آنقدر برایت ارزشمند هست که گاهی روزها به دنبال یک مورد مناسب برای تماشا کردن یا خواندن، می‌گردی! و اگر انتخاب درستی کرده باشی، آنقدر تو را سر ذوق می‌آورد که از خواب مسلم شبت بزنی و سه ساعت میخ‌کوب، در تاریکی شب، به صفحه‌ی زیبای روبرویت خیره شوی تا سرنوشت انسان‌هایی را به تماشا بنشینی که شاید، تو‌ با همین دو پای بسته و دستان شکسته‌ات، می‌توانستی به سرنوشتشان دچار شوی!

ادامه مطلب


 

 

نکته مثبتِ کم فیلم دیدن یا حتی کم کتاب خواندن در این است که همان چند ساعتی که برای سرگرم کردن خودت هزینه می‌کنی، آنقدر برایت ارزشمند هست که گاهی روزها به دنبال یک مورد مناسب برای تماشا کردن یا خواندن، می‌گردی! و اگر انتخاب درستی کرده باشی، آنقدر تو را سر ذوق می‌آورد که از خواب مسلم شبت بزنی و سه ساعت میخ‌کوب، در تاریکی شب، به صفحه‌ی زیبای روبرویت خیره شوی تا سرنوشت انسان‌هایی را به تماشا بنشینی که شاید، تو‌ با همین دو پای بسته و دستان شکسته‌ات، می‌توانستی به سرنوشتشان دچار شوی!

 

ادامه مطلب


 

به نام خدا

 

قبل از ما هزاران نفر، هزاران هزار جلد کتاب خوانده‌اند و پس ما نیز همین خواهد بود! در کل، شاید کتاب بهترین رفیق آدمی در بسیاری از لحظات زندگی باشد! دوستی که صرف نظر از آنچه که هستی، جدای از تمام افکار و احساساتت، تو را به ماورای خیال می‌برد و روحت را هرچند سرد، آنقدر صیغل می‌دهد که تصویری شفاف از حیات به دست آوری!

 

 

ادامه مطلب


 

به نام خدا

 

 پیش‌نوشت: به احتمال فراوان کتاب را خوانده‌اید! چون در کل امروزه روز خواندن کتاب‌هایی که ناگهان بولد می‌شوند، در میان خوانندگان ما رواج عجیبی پیدا کرده است که البته چیز بدی هم نیست! به هر حال، هم از روی علاقه و هم برای خالی نبودن عریضه، خودم را متعهد به نوشتن این چند خط راجع به کتابی کردم که همین ده دقیقه پیش حدودا خواندنش تمام شد.

 

ادامه مطلب


 

 

 

 

برای آن دسته از آدم‌های اهل دلی که فوتبال را ورزشی سرشار از جنگ می‌دانند، واژه‌ای مثل ژانویه، همیشه با بازی‌های جذاب لیگ جزیره همراه است! اما آن‌هایی که از غافله کلا بی‌خبر‌اند و احیانا معتقداند که فوتبال نه تنها ورزشی مزخرف، که هوادارانش نیز انسان‌هایی کودن تشریف دارند، بدانند و آگاه باشند که زندگی یعنی دویدن، دویدن و باز هم دویدن برای توپی که هر چهار روز یکبار، داوری است میان برنده و بازنده‌؛ آن هم در آغاز سال میلادی که از قضا مصادف است با ایام خوش امتحانات پایان ترم هر ترم(!)!

 

ادامه مطلب


به نام خدا

 

پیش‌نوشت: چیزی که باعث شروع شد، شاید نیاز مبرمی بود که زندگی من به تغییر کردن در خودش می‌دید.

 

به هر حال، هر طور که بود، زندگی من از جایی آغاز شد که شاید هنوز وقتش نرسیده بود! یا شاید هم از موعدش خیلی وقت بود که گذشته بود! اما هر جور که بود، شُد! و این شدن، مثل هر تغییری در دنیا که زندگی رو به سمت یک به‌هم‌ریختگی بیشتر هدایت می‌کنه، صرفا یک آشفتگی محسوس بود در عالم هستی! اما داستان اصلی برمی‌گرده به سال اول ابتدایی! کلاس اول خانم فرهنک! یکی دو زنگ بی‌وقفه پای تخته از چیزها نوشتن و بعد اعتراض مامان به خنگی بیش ‌از اندازه طفل گریزپاش و در عوض، حمایت همه جانبه‌ی معلمم از من! و این شد شروع! شروع راهی که دیگه کسی توی اون دخالتی نمی‌کنه! و تو، یکه‌تاز بی‌ملازع عرصه انتخاب‌گری هستی! حتی بدون اندکی مزاحمت! و این یعنی از همون 7-8 سالگی، انتخاب کردن، شد، یک جزء لاینفک از زندگیِ همیشه رو به اضمحلالِ من!

ادامه مطلب


به نام خدا

 

پیش‌نوشت: چیزی که باعث شروع شد، شاید نیاز مبرمی بود که زندگی من به تغییر کردن در خودش می‌دید.

 

به هر حال، هر طور که بود، زندگی من از جایی آغاز شد که شاید هنوز وقتش نرسیده بود! یا شاید هم از موعدش خیلی وقت بود که گذشته بود! اما هر جور که بود، شُد! و این شدن، مثل هر تغییری در دنیا که زندگی رو به سمت یک به‌هم‌ریختگی بیشتر هدایت می‌کنه، صرفا یک آشفتگی محسوس بود در عالم هستی! اما داستان اصلی برمی‌گرده به سال اول ابتدایی! کلاس اول خانم فرهنک! یکی دو زنگ بی‌وقفه پای تخته از چیزها نوشتن و بعد اعتراض مامان به خنگی بیش ‌از اندازه طفل گریزپاش و در عوض، حمایت همه جانبه‌ی معلمم از من! و این شد شروع! شروع راهی که دیگه کسی توی اون دخالتی نمی‌کنه! و تو، یکه‌تاز بی‌ملازع عرصه انتخاب‌گری هستی! حتی بدون اندکی مزاحمت! و این یعنی از همون 7-8 سالگی، انتخاب کردن، شد، یک جزء لاینفک از زندگیِ همیشه رو به اضمحلالِ من!

ادامه مطلب


به نام خدا

 

 

نکته مثبتِ کم فیلم دیدن یا حتی کم کتاب خواندن در این است که همان چند ساعتی که برای سرگرم کردن خودت هزینه می‌کنی، آنقدر برایت ارزشمند هست که گاهی روزها به دنبال یک مورد مناسب برای تماشا کردن یا خواندن، می‌گردی! و اگر انتخاب درستی کرده باشی، آنقدر تو را سر ذوق می‌آورد که از خواب مسلم شبت بزنی و سه ساعت میخ‌کوب، در تاریکی شب، به صفحه‌ی زیبای روبرویت خیره شوی تا سرنوشت انسان‌هایی را به تماشا بنشینی که شاید، تو‌ با همین دو پای بسته و دستان شکسته‌ات، می‌توانستی به سرنوشتشان دچار شوی!

ادامه مطلب


به نام خدا

 

پیش‌نوشت: هرچند هیچ گاه علاقه‌ی وافری به دیدن فیلم نداشته‌ام، اما چیزهایی هست که دیدن یک فیلم را از هر چیز دیگری برای آدمیزاد لذت بخش‌تر می‌کند؛ مثل یک همراه دوست‌داشتنی، یک داستان عالی، یا یک خاطره‌ی به یادماندنی! و این یکی، یکی از آن صدها داستان عالی است که طعم زندگی را زیر دندانت می‌آورد.

 

عنوان، دهان‌پر کن تر از آن حرف‌هاست که حتی از روی کنجکاوی هم که شده باشد، سری به آن نزنم! یکی از آن هزاران فیلمی که امتیاز بالایی هم ندارند اما مثل همیشه، این داستان فیلم است که مرا به خود جذب می‌کند!

از قضا فیلم نسبتا کوتاهی است؛ چرا که هدف پر کردن وقتت نیست! بلکه تذکری است برای فرار از سقوط در انتهای دره‌ای که راهی برای نجات از آن نداری! یا راهی برای رسیدن به فردایی بهتر! هر جور که ببینی‌اش، بیشتر شبیه به یک داستان اسطوره‌ای عمیق است که افکارت را به چالش می‌کشاند! تا یک فیلم چند میلیون دلاری که انتظارات را براورده نکرده است! چرا که در پوچ‌ترین لحظات هم چیزی برای دیدن وجود دارد!

راست‌اش را بخواهید هنوز غرق در آن‌ام و شاید بار دیگر آن را ببینم! این بار عمیق‌تر و بهتر! بیشتر از این، چیزی برای گفتن ندارم!

دو عکس زیر، دو صحنه‌ی کوتاه از فیلم هستند که گرچه مثل همیشه، طعم شعار می‌دهند اما کتمانشان، ریشه در حقیقی بودنشان دارد!

یکی در باب "خود" و دیگری در باب "خودکشی"!

 

 


به نام خدا

 

قبل از ما هزاران نفر، هزاران هزار جلد کتاب خوانده‌اند و پس ما نیز همین خواهد بود! در کل، شاید کتاب بهترین رفیق آدمی در بسیاری از لحظات زندگی باشد! دوستی که صرف نظر از آنچه که هستی، جدای از تمام افکار و احساساتت، تو را به ماورای خیال می‌برد و روحت را هرچند سرد، آنقدر صیغل می‌دهد که تصویری شفاف از حیات به دست آوری!

ادامه مطلب


به نام خدا

 

 پیش‌نوشت: به احتمال فراوان کتاب را خوانده‌اید! چون در کل امروزه روز خواندن کتاب‌هایی که ناگهان بولد می‌شوند، در میان خوانندگان ما رواج عجیبی پیدا کرده است که البته چیز بدی هم نیست! به هر حال، هم از روی علاقه و هم برای خالی نبودن عریضه، خودم را متعهد به نوشتن این چند خط راجع به کتابی کردم که همین ده دقیقه پیش حدودا خواندنش تمام شد.

 

ادامه مطلب


به نام خدا

 

 

در زندگی بعدی، کاش می‌شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بی‌جان و مرده باشم و آن‌گاه راه آغاز شود.

در خانه ای از انسان‌های سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطر بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی‌ام را جمع کنم. و سپس، کار کردن را آغاز کنم.

روز اول، یک ساعت طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان‌تر خواهم شد. آن‌گاه برای دبیرستان آماده‌ام؛ و سپس به دبستان می‌روم و آنگاه کودک می‌شوم و بازی می‌کنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوان‌تر می‌شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آن‌گاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه‌ور خواهم‌شد. و سپس با یک لحظه برانگیختگی شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم!

"وودی آلن"

 

حالا که اینگونه نیست، شاید بهتر باشد جور دیگری به زندگی نگاه کنیم! جور دیگری لبخند بزنیم و به روزهای خوب امیدوار باشیم!


به نام خدا

 

برای آن دسته از آدم‌های اهل دلی که فوتبال را ورزشی سرشار از جنگ می‌دانند، واژه‌ای مثل ژانویه، همیشه با بازی‌های جذاب لیگ جزیره همراه است! اما آن‌هایی که از غافله کلا بی‌خبر‌اند و احیانا معتقداند که فوتبال نه تنها ورزشی مزخرف، که هوادارانش نیز انسان‌هایی کودن تشریف دارند، بدانند و آگاه باشند که زندگی یعنی دویدن، دویدن و باز هم دویدن برای توپی که هر چهار روز یکبار، داوری است میان برنده و بازنده‌؛ آن هم در آغاز سال میلادی که از قضا مصادف است با ایام خوش امتحانات پایان ترم هر ترم(!)!

ادامه مطلب


به نام خدا

 

پیش‌نوشت اول: انتخاب این موضوع خیلی ناگهانی و صرفا بعد نوشتن چند خطی اراجیف در متمم رقم خورده است و شاید در ادامه، هیچ‌گونه پیوستگی معنایی با مطالب نداشته باشد!

 

پیش‌نوشت دوم: سعی کرده‌ام هر آنچه در ادامه می‌آید، بدون بازخوانی خاص یا خود سانسوری نوشته شوند تا درست بدانم که از چه می‌گویم.(اگر اصلا چنین امکانی مقدر باشد!)

ادامه مطلب


به نام خدا

 

شاید غیر طبیعی باشه، اما هنوز نشده فیلم خداحافظی بازیکنی توی دنیا رو ببینم و باهاش اشک نریزم.

نمیدونم.

شاید برای اینکه یه روزی، منم مجبور شدم بزرگترین آرزوی زندگیم رو برای همیشه ببوسم و کنار بگذارم.

شاید برای اینکه تا عمق وجودم درک می کنم، خداحافظی کردن، دل کندن و برای همشیه، بریدن، چقدر سخته.

اونم از چیزی که تمام زندگیته. تمام وجودته و برای همیشه، تمام وجودت باقی خواهد موند.

کاش می‌شد زمان رو عقب برگردوند و برای یک دقیقه هم که شده، توی اون لحظه‌های خوش، غرق شد.

 

 

 

 

پی‌نوشت1: فیلم بالا، شاید دلخراش ترین صحنه‌های زندگی آدم‌هایی هست که توی یک روز به خصوص، جلوی چشم چندین هزار نفر، برای همیشه، می‌میرند.

پی‌نوشت2: نگاه کردن این صحنه، برای همیشه واسه من با یه لبخند تلخ، چندتا قطره اشک و یه دنیا حسرت و خاطره همراه خواهد بود!


به نام خدا

سه سال پیش وقتی برای اولین بار، گذرم به دانشکده افتاد، هیچ وقت تصور نمی‌کردم روزی برسه که کار کردن با بچه‌های ترم یک، تبدیل به یکی از ارزشمندترین خاطرات این سه سال بشه! بدعتی که با همراهی بی‌نظیر گروهی کوچک اما عمیق، شروع شد و انشالله که تا انتها، ادامه داشته باشه!

 همراه شدن با بچه‌هایی که سرشار از ذوق و اشتیاق برای عوض کردن زندگی هستند! بچه‌هایی که جدا از سن و سال‌شان، اهل کتاب و فکر و لبخند هستند! آدم‌های خوش‌ذوقی که صحبت کردن با آن‌ها، مثل حرف زدن جلوی آینه می‌مونه! مثل اینکه تو، خودِ سال‌های قبل‌ات را توی گذرگاه زندگی جا گذاشته باشی و این چند ساعت، فرصت ویژه‌ای باشه واسه احوال پرسی با خودت!

هرچند داستان زندگی من و هم‌قطارها، دیگه داره کم کم به نیمه‌های خودش نزدیک می‌شه، اما این بچه‌ها، هنوز آنقدر سرشار از اشتیاق هستند که هم‌نشینی با آن‌ها، لحظات زندگی را سرشار از شور و شعف می‌کنه!

چهره‌های جدیدی با دنیایی از آرزوها! بعضی، آنقدر غرق در پزشکی که شاید دیدن چهره‌های بعضا جدی‌شان، تنها یادآور نا‌امیدی‌ای خواهد بود که توی ترم‌های آینده، گریبان‌گیر زندگی‌شان خواهد شد! بعضی آنقدر پُر، که ای کاش دوست‌های نزدیک‌تری به تو بودند! و همه، آنقدر شاد، که تلخی تمام روزها را با اقتدار می‌شورند و می‌برند!

ادامه مطلب


به نام خدا

پیش‌نوشت:

تجربه‌ی شخصی‌ام از صحبت با دانشجویان مختلف در طی این سه سال به خوبی نشان می‌دهد "چطور خواندن" و "از چه خواندن"، تا حد زیادی تابع آنچه شخص از پزشکی و زندگی‌اش می‌خواهدست و بدین صورت، غالب پرسش‌هایی که افراد برای آگاهی از مسیر درست (یا به عبارتی بهتر، مسیر مفید) مطرح می‌کنند، تنها تلاشی مذبوحانه برای رفع خودخوری حاصل از نپرسیدن است. به عبارتی دیگر، دانستن تمام ماجرا، هیچگاه اامی برای اجرای آن‌ها نیست. به همین دلیل، از توضیحات رایج و اضافی، تا حد امکان، پرهیز کرده‌ام و در آنچه در ادامه خواهید خواند، صرفا گوشه‌ای از تجربیات شخصی‌ام در طی این سه سال را بیان می‌کنم که طبعا محصول مدل ذهنی من (یا همان نگرش  و جهان‌بینی شخصی من) است.

  1. دوره‌ی پزشکی:

سخت اما شیرین، پرمشقت اما سرشار از تازگی، پر از ددگی‌هایی که ناشی از عدم تطابق میان آرمان‌های قبل از ورودت به این راه و واقعیات موجود است! شاید در یک جمله بتوانم بگویم که دوره‌ی پزشکی، بیشتر از آنکه به دانشگاه محل تحصیلتان بستگی داشته باشد، به اقدامات کوچک اما هدفمندتان در راستای کسب دانش و مهارت‌های لازم در این راه، بستگی دارد. (به عبارتی، کسی دلش برای عدم یادگیری شما نخواهد سوخت!)

  1. محتوا:

سختی این رشته، در ابتدایی ترین سطح، به حجیم بودن و شبیه بودن مطالبش است. به عبارتی، دانشجوی پزشکی، یک هارد اکسترنال متحرک است که باید حجم گسترده‌ای از مطالب را از بر باشد و کمتر پیش می‌آید که درسی با محتوای جزئی، به عنوان بخشی از مطالب درسی ارائه شود. بخشی از مطالب هم در نگاه اول کاملا بی‌ربط به پزشکی هستند اما به مسئله‌ی انسانیت، خیر! هرچند نحوه‌ی طرح درس در آن‌ها به غایت ابتدایی و دمده است به گونه‌ای که دانشجو را فراری تر از پیش، تحویل دوره‌ی بعدی تحصیلش می‌دهند.

  1. جزوه، نواریون یا تکست بوک:

نکته‌ی جالب توجه اینجاست که صرف نظر از عملکرد ویژه‌ی هرکس، تقریبا همه‌ی دانشجویان جدیدالورود، در انتها مدک خود را خواهند گرفت و به عنوان پزشک مشغول به کار خواهند شد! پس مدرک، چندان ربطی به منابع شما ندارد.

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها