نشستهایم، کنار هم، با هم، اما هر یک از دنیایی که سالهای زیادی با این زمین خاکی فاصله دارد!
نشستهام، صادقی میخواند! میلاد بلند بلند از یخچالی تشکر میکند که همیشه آب داشت!
مهدی به شوق چند دقیقهای گفتن از زندگیای که دیگر وجود ندارد و درست چند ساعتی پیش از خشت های من به قهقرا رفته است، با آبی به سردی این روزهای زندگیاش، دوش میگیرد!
علی، چند متر آنور تر از پنجرهای رو به دنیای آدم ها نشسته است و از دنیایی میخواند که شاید همین چند ساعت پیش پا به این دنیای زشت-زیبا گذاشته است! با چیزی در گوش و آهنگی که نمی دانم از چه میگوید! از درد کدام عاشق یا از رنج کدام دوست!
امیرمهدی با گیتارش کلنجار می رود! زخمه می زند و مرا به روزهای خوش سهتار نواختنم می برد و غصه خوردن، غصه خوردن و بازهم غصه خوردن!
چیزی در کنارم می نالد! دیگر صدای صادقی نیست! نوای پترلینی است که نرم نرمک روحم را می بلعد و دوباره در دنیای آدم های فضایی متولدم می کند!
صدای ماشین لباسشویی میآید! بلند بلند داد میکشد که کارش تمام شده است! آبگرم کن روشن میشود و میلاد در گوشی اش غرق! لرزش گوشی از خواب می پراندم! تویی و سوال های سخت و آسانت و منی که میکوشم تا دلخوریات را ذره ذره از خاطرت محو کنم تا فردا به جای اخمت، لبخندت را نظارهگر باشم!
چایکوفسکی می نوازد و من جز تو چیزی نمی فهمم!
صدای آواز امیر مهدی با شر شر آب حمام چیزی زیبا تر در گوشم زمزه می کند! چیزی مثل زندگی! کنار آدمهایی که مرا بیشتر از خودم می شناسند و تنها همین بودنشان آنقدر برایم لذت بخشتر از تمامِ بودنهای زمین و زمان است که هیچ چیز نمیتواند جایشان را پر کند!
باز هم لرزش و این بار چهره درهم کشیده تو که انگار دل نداری قدری بخندی و باز هم من که این بار بیش از پیش، مصممتر از قبل، برای تو و زندگی ام خواهم جنگید.
درباره این سایت